معین بهونه زندگیممعین بهونه زندگیم، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره
پیوند عشق ما پیوند عشق ما ، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

معین عشق مامان و بابا

23 مرداد ماه

پنج شنبه عصر رفتیم خونه المان که تا رسیدیم بابارضا زنگ زد و گفت مامان بزرگش فوت کرده شما موندی پیش مامانی زهرا و من و بابایی رفتیم خونه مامان بزرگ . خیلی خانم مهربونی بود خدا رحمتش کنه . جمعه و شنبه هم اونجا بودیم . عکسی از مامان بزرگ ندارم که برات بزارم . فقط می گم خدا رحمتش کنه . هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد وقت آن است که بدرود کنی زندان را ...
28 مرداد 1393

پایان 17 ماهگی ورود به 18 ماهگی

  ماهگیت مبارک عشق من       پســـــــرم، همه چیزم؛ متنی رو خوندم چند روز پیش، نوشته بود: عشق پسر به مادرش، بزرگترین عشق دنیاست... شنیدی میگن عشق مادر و پسری، پدر و دختری؟ من هم شنیدم! اما تازه الانِ که می فهمم چی میگه و تو با عشق ت من رو تا کجاهای این عالم بردی...   وقتی که می خوای بری بیرون و می بوسیم و میگم، دوست دارم. وقتی دست تکون میدی و تا لحظه ی آخر که در و ببندم چشمت خیره س به چشمام. و منم که از باریکه ی در نگاه آخر رو می کنم و در رو می بندم که تو بری... وقتی هر کار جدیدت رو باید به من هم نشون بدی. صدام بزنی و بقیه رو منتظر بذاری و صبر کنی تا من هم ...
26 مرداد 1393

متفرقه

کوچولوی مامان دوشنبه من مریض بودم و  نرفتم اداره 1 چند تا عکس از متفرقه های این روزها برات می زارم .         توپ بازی با توپ بزرگتر از خودت ؟؟؟؟؟؟؟   شیر خوردم قوی شدم حالا 1 شوت !!!!! قربونت برم که کارت شده توپ بازی با این توپ ؟؟؟؟؟؟؟؟ خدایااااااااااااااا هزاران بار شکر ...
19 مرداد 1393

عشق مامان و آستارا

عشق کوچولوی مامان چهارشنبه عمه خدیجه زنگ زده بود و پیشنهاد آستارا رو داد و پنج شنبه بعد از ظهر باهم رفتیم آستارا ، مادرجون ، عمه خدیجه ، رادین و حمید جون . خیلی خوش گذشت جای همه دوستان خالی .   اینم عکس رادین جون که از شما 2 تا نشد 1 عکس بگیرم     اینجا از آب ترسیدی     این اسباب بازی ها رو از آستارا برای شما خریدن. وسطی و مادرجون خریده 2 تا کناری ها رو رادین جون خریده و حباب سازم من خریدم . دسته مادر و عمه هم درد نکنه   ...
19 مرداد 1393

گل پسرم رفته جنگل فندقلو

روز جمعه رفته بودیم جنگل فندقلو قرار بود صبح زود بریم که طبق معمول خواب موندیم و برای نهار رفتیم مامانی زهرا زحمت کشیده بود و همه وسایل و حاضر کرده بود ساعت 12:30 حرکت کردیم ، به خاطر چند روز تعطیلی عید فطر خیلی شلوغ بود رفتیم 1 جای خوبی پیدا کردیم و نشتیم قربونت برم که چقدر خوشحال بودی با باباجونی کلی او اطراف و دور زدین   داری از سربالایی می یای بالا که نشون می دی قوی شدی دورت بگردم من   فدای این نیم رخ ماهت بشم   ...
15 مرداد 1393

متفرقه 17 ماهگی

عشق مامانی روز عید فطر صبح بابارضا رفته بود برای نماز عید فطر و ما خواب خواب بودیم بعد از اینکه برگشت شما بیدار شدی تند و تند حاظر شدیم با زن عمو رفتیم 2 جایی که مجلس ختم داشتن . خونه عمه انقدر ساکت و  آروم نشستی که دلم برات سوخت . چشم سمت چپ شما خون افتاده بود ظهر بردمت درمانگاه تا دکتر و دیدی 1 قیامتی به پا کردی که منجر به استفراغ شد و کل لباس ها من ...     بعد از ظهر بابا رضا با عموها رفتن شهرستان ما هم با باباجون دوباره رفتیم شورابیل خیلی خوش گذشت خوشگل پسرم . تا می تونستی سنگ پرت کردی تو دیا             ...
9 مرداد 1393

عشق مامان رفته شورابیل

الهی قربونت برم که این مدت نشده شما رو ببریم دریا . از وقتی که سریال مدینه تو شبکه 1 پخش میشه آخرش که میرسه به دریا شما شروع می کنی  میگی دیااااااااااا بابا جونی دیشب گفت ببریم دریاچه شورابیل ولی هوا یکم خنک بود و زیاد نشد بازی کنی فدات بشم که ذوق کرده بودی . این روزها انقدر شیطون شدی که نمی تونم همه شیطونیاتو بنویسم . کلماتی که تکرار می کنی بیشتر شده .  انقدر بامزه الکی گریه می کنی . داری با باباجون سنگ پرت می کنی نانای نانای بدون آهنگ   خدایا شکرت ...
6 مرداد 1393
1